مشعل هدایت قرآنی ، مذهبی ، اعتقادی ، تربیتی
| ||
نويسندگان
آخرين مطالب
لینک دوستان
تبادل
لینک هوشمند
پيوندهای روزانه
لینک های مفید |
غلام بيچاره که از ترس دندان هايش به هم مي خورد، به خاک افتاد و شروع به التماس کرد. هر چه بيشتر التماس مي کرد پادشاه خشمگين تر مي شد. يکي از وزيران پادشاه که اين صحنه را مي ديد بسيار ناراحت شد. با خود گفت: «خدايا، من از تو شرم دارم که در محضر تو شاهد ظلمي باشم که بر سر مظلومي فرود آمده باشد و من از او دادرسي نکنم! خدايا، تو به من کمک کن تا بتوانم حق اين مظلوم را از ظالم بگيرم».وزير با اميد به پروردگار، جلو آمد و گفت: «سرورم! اين غلام را رها کنيد. چون من روغني دارم که اگر بر اين کاسه بمالم قطعات اين کاسه چنان به هم مي چسبد که احدي تشخيص نمي دهد که اين کاسه شکسته بود. و اگر غير از اين شد شما مي توانيد مرا به جاي اين غلام اعدام کنيد».پادشاه اين شرط را پذيرفت و با اشاره به غلام فهماند که تو آزادي.وزير گفت: «سرورم اجازه دهيد نوزده کاسه ديگر را هم بياورم تا آنها را به دقت ببينم و اين کاسه را هم مثل بقيه درست کنم».سلطان اين اجازه را به وزير داد. وزير نوزده کاسه ديگر را هم جلوي خودش گذاشت و سپس با عصايي که در دست داشت نوزده کاسه ديگر را هم، در هم شکست. پادشاه با ديدن اين منظره، از جايش برخاست و مانند کوه آتشفشاني که منفجر شده باشد، فرياد زد: «اي نادان! اين بود کاري که مي خواستي انجام دهي؟ جلاد! هر چه سريع تر سر اين مرد را از تنش جدا کن!».دو نفر به سرعت به طرف وزير آمدند و دست هاي او را گرفتند تا او را براي انجام دستور پادشاه ببرند. وزير گفت: «سرورم اجازه دهيد اول يک کلمه سخن بگويم، بعداً سرم را از تنم جدا کنيد». منابع: منهاج السرور،ج1،ص48. نظرات شما عزیزان: |
موضوعات وب
آرشيو مطالب
لینک های مفید
امکانات وب |
[ تمام حقوق مادی ومعنوی این وبلاگ متعلق : به اکبر احمدی می باشد ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |